چهارشنبه, ۹ آبان , ۱۴۰۳ Wednesday, 30 October , 2024 ساعت ×
ناگفته های جنگ از زبان صیاد شیرازی؛ در پیله انزوا(ارومیه)
29 شهریور 1399 - 8:34
شناسه : 10032
13

زمانی بود که حتی بین جاده ی ارومیه و خوی و آذرشهر -مخصوصاً بین ارومیه و قوشچی- در شبها اصلاً تردد نمی‌شد. بین ارومیه و سرو ناامن بود. بین چهارراه چدی در محور سرو تا دیزج سیلوانا به طرف زیوه تا اشنویه ناامن بود. یک مقدار امنیت به وسیله ی بارزانیهای پناهنده شده به جمهوری اسلامی که […]

ارسال توسط :

زمانی بود که حتی بین جاده ی ارومیه و خوی و آذرشهر -مخصوصاً بین ارومیه و
قوشچی- در شبها اصلاً تردد نمی‌شد. بین ارومیه و سرو ناامن بود. بین
چهارراه چدی در محور سرو تا دیزج سیلوانا به طرف زیوه تا اشنویه ناامن
بود. یک مقدار امنیت به وسیله ی بارزانیهای پناهنده شده به جمهوری اسلامی
که اردوگاهشان آنجا بود، ایجاد می‌شد.

…………………………………………………………..

مرا در انزوا قرار دادند. بدون اینکه از صحنه
ی نبرد معذور کنند، مرا کنار گذاشته بودند. هرکار می‌کردم و به اینها
می‌گفتم: حاضرم در آنجا کمک کنم، حاضرم بروم مریوان از آنجا حمله کنم. نیرو
هم از شما نمی‌خواهم؛ جواب نمی‌دادند. می‌توانم با نیروهایی که داریم، به
دشمن فشار وارد کنیم.

در منطقه ی پنجوین، شانه‌دری، دشت حلبچه می‌خواستیم حمله کنیم تا دشمن
مجبور شود نیروهایش را کنار بکشد. هرکار کردم، قبول نکردند. طرحی نوشتم به
نام طرح والعادیات. گفتم می‌روم با بنی‌صدر صحبت می‌کنم. تلفنی تماس گرفتم
که چنین طرحی دارم، اجازه می‌دهید بیاورم خدمت‌تان؟

باید اجازه می‌گرفتم و از منطقه شمال‌غرب به جنوب می‌رفتم. گفت: بیایید.

یک هلیکوپتر برداشتم و با هلیکوپتر رفتیم. چند ساعت طول کشید تا خودمان را
به دزفول رساندیم. اولین‌بار بود که دزفول را می‌دیدم. مقر فرماندهی کل قوا
محسوب می‌شد. یک زیرزمین چهارده‌متری، در لاستیک‌سازی آمادگاه دزفول، مرکز
عملیات بود. بنی‌صدر به من وقت داد و گفت: ساعت شش و نیم صبح بیا.

طرحم را باید می نوشتم. خدا کمک کرد و پاسی از شب گذشته، بیدار شدم. حال
خوبی داشتم. به نوشتن طرح پرداختم. همان طرح والعادیت. طرح دو ،سه صفحه
بیشتر نبود. آن را نوشتم و در بالای آن هم آیه هَل ادلکم را ذکر کردم. قرآن
را باز کردم، دیدم این آیه آمد. آن را بالای صفحه نوشتم که به او بفهمانم
ما فقط با خدا معامله داریم و با او تجارت می‌کنیم.

صبح رفتم آنجا و کمی منتظر ماندم. رفتم سرمیز. ایشان احوال‌پرسی کردند.
گفتم: من چنین طرحی دارم و می‌شود این کار را کرد. واقعاً این‌طور نیست که
ما در عملیات به بن‌بست خورده باشیم.

گفت: خیلی خوب، شما طرحتان را بدهید.

یک مشاور نظامی داشت. گفت: بدهید من. نتیجه‌اش را به شما اطلاع می‌دهم.

طرح را دادم و برگشتم. دیدم خبری نشد.

ببینید چقدر وضع دور و بر بنی‌صدر خراب بود. بعد از مدتی، یکی از دانشجویان
دانشگاه که مرا قبل از انقلاب می‌شناخت، زنگ زد و گفت که آقا، آن طرح شما
هم با شکست برخورد کرد.

گفتم: کدام طرح؟

گفت: همان طرحی که در دزفول به بنی‌صدر داده بودید.

پرسیدم: تو از کجا می‌دانی؟

گفت: خوب، بالاخره ما یک ارتباطی داریم.

منظور، خودم نمی‌دانستم طرح کجا رفته و بحث شده، ولی نتیجه آن را یک نفر از
کسانی که بگویم، مثلاً آدم صلاحیت‌دار بسیجی است، می‌دانست! اصلاً آن فرد
نظامی هم نبود.

از طرح، بد برداشت کرده بودند و آن را سندی برای بدگویی قرار داده بودند.
به دنبال صحنه‌هایی که داشتیم، اینها ادامه پیدا می‌کرد. جو فکری و روحی آن
زمان هم روی جنگ تحمیلی متمرکز شده بود. توجه به جنگ کردستان افت پیدا
کرده بود. بنابراین، وضعیت ما در منطقه طوری بود که داشتیم شرایط را ثابت
نگه می‌داشتیم. همین که پادگانها و شهرها دست خودمان بود و بیشتر محورها ی
مواصلاتی باز بود -شبها غیرقابل تردد بود و روزها در ساعتهای معینی تردد
می‌شد- این را نگه داشتیم. منتها نگران آنجا بودم. این بود که با برادران
سپاه در تهران صحبت کردم. گفتم: سپاه باید سازماندهی شود.

شهید کلاهدوز در همان روزها به عنوان قائم‌مقام سپاه منصوب شده بود. از قبل
با هم دوست بودیم. روابط نزدیکی داشتیم که برای همکاریها موثر بود.

در همان موقع، در جریان بودم که برادرانمان در منطقه ی جنوب، به خاطر شروع
جنگ تحمیلی، از نظر امکانات و نیرو و وسایل متمرکز شده‌اند ولی سازماندهی
گسترده ندارند. این بود که شهید کلاهدوز به دنبال جدول سازمان رزمی برای
یگانها بود. کمک خواست. گفتم: کمک می‌کنم.

یک گردان نمونه از سپاه و تلفیقی از بچه‌های ارتش که کادر متخصص ارتش
بودند، درست کردیم. فرماندهی گردان را برادر فروغی که در جبهه ی دارخوین به
شهادت رسید، به عهده گرفت. آنها را آوردیم در پادگان موجش.

آن پادگان برای آموزشهای کشاورزی درست شده بود ولی چریکهای فدایی خلق از آن
برای آموزش نظامی استفاده می‌کردند. طی یک عملیات، آنجا را آزاد کردیم و
آن را مرکز آموزش نظامی خودمان قرار دادیم. دومین واحدی بود که به آنجا
می‌آوردیم. این گردان را آوردیم آموزش ببیند و به صورت گردانی، به طرف
جبهه‌های جنوب برود. اولین قدمهایی که برای کمک به جبهه ها برداشتیم، همین
بود.

تصمیم گرفتیم یک گردان نمونه بفرستیم تا تقویت شوند. این کار از جاهای دیگر
هم انجام می‌شد. مثلاً در پایگاه یا قرارگاه شهید منتظرین گلف در اهواز،
کارهایی شروع شده بود.

برای اینکه سازماندهی مورد درخواست شهید کلاهدوز را کامل کنیم، با یکی از
برادران جلسه‌ای در سرپل‌ذهاب گذاشتیم. شهر سرپل‌ذهاب زیر آتش توپخانه دشمن
بود. بعضی از خانه‌ها خراب نشده بود. برادر بسیار ارجمندی در ارتش داریم
که خودش را زیاد ظاهر نمی‌کند. ولی می‌توانم بگویم از کسانی است که کمتر
کسی را داریم که از نظر تقوا به پای او برسد؛ به نام آذربان که خیلی فداکار
است. از اول هم در سپاه کار می‌کرد، یعنی پانزده تا پایگاه در منطقه ی
غرب، از باویسی گرفته تا منطقه نفت‌شهر، در دست ایشان بود. من از پایگاه او
هم دیدن کرده بودم. با هم خیلی نزدیک بودیم.

آمدم که به او سرکشی کنم و طرح خودم را راجع به سازماندهی بچه‌های سپاه و سازماندهی رزمی آنها با او در میان بگذارم.

وارد سرپل‌ذهاب شدم و شب را با او جلسه گذاشتم. جلسه تا ساعت دوازده شب طول
کشید. ایشان روحیه گرفته بود و خیلی هم آن طرح را تأیید کرد. با خوشحالی
خوابیدم تا صبح زود بلند شویم و برویم. ساعت دوازده خوابیدم و ساعت سه بلند
شدم. دیدم حال نوشتن و یادداشت کردن دارم. حالم با دعا توأم شد. از ساعت
سه تا ساعت شش صبح کار کردم. آنهایی را که به نتیجه رسیده بودیم، روی کاغذ
آوردم. ساعت شش صبح هوا تاریک بود؛ چون وسط زمستان بود. شهر زیر آتش بود و
دیدم اگر چراغ ماشین روشن باشد، آنها بهتر نشانه می‌گیرند.

حدود سه یا چهار ماه از شروع جنگ گذشته بود. پاییز را پشت‌سر گذاشته بودیم.
راننده ی خیلی ورزیده‌ای داشتم. گفتم: با سرعت خیلی کم برو.

با سرعت شصت کیلومتر از سرپل‌ذهاب خارج شد. شاید دویست یا سیصد متر نرفته
بودیم-  به طرف کرمانشاه می‌رفتیم- متوجه شدم که از مقابل یک چیزی با سرعت
می‌آید. فقط همین را یادم می‌آید. یک ماشین لندرور، از فرمانداری کرند، از
سمت چپ خودش حرکت می‌کرد. ما از سمت راست حرکت می‌کردیم. او از سمت دیگر
درست مقابل ما می‌آمد. راننده‌ام با آنکه ورزیده بود، تنها عکس‌العملش در
مقابل او این بود که یک مقدار به سمت چپ برود تا او در همان مسیر که
می‌آید، از سمت راست ما رد شود. منتها دیگر برای این کار دیر شده بود. به
اندازه‌ای که فقط توانست سر فرمان را به طرف چپ کج کند.

ما تقریباً در مقابل ماشین روبه‌رویی قرار گرفتیم. من در جلو نشسته بودم و
یک تفنگ ژ-ث قنداق کوتاه بین دو پا گذاشته بودم. دو ماشین به هم خوردند و
دیگر چیزی متوجه نشدم. ولی سر و بدنم از لگن گرفته تا مچ پای چپم آسیب دید.
همان‌جا بیهوش شدم. یکی از برادران سپاه به نام برادر امینی هم با من بود.
او پشت نشسته بود و کتفش در رفت. بعدها فهمیدم مرا سریع به پادگان
سرپل‌ذهاب بردند. در آنجا نتوانسته بودند خون را بند بیاورند. مخصوصاً برای
مچ پا نتوانسته بودند کاری بکنند. شکسته بود و استخوانهایش به هم ریخته
بود. چیزی به قطع شدن نمانده بود. مرا با هلیکوپتر به کرمانشاه می‌رسانند.
در آنجا هم نتوانسته بودند کاری انجام دهند. به لطف خدا، یکی از خلبانان
هوانیروز که در کردستان با ما بوده، داوطلب می‌شود و می‌گوید: حاضرم با
هلیکوپتر ایشان را به تهران برسانم؛ تا هواپیما بیاید دیر می‌شود.

توی راه به هوش آمدم. دراز کشیده بودم روی برانکارد و درد عجیبی داشتم.
اصلاً به نظرم نمی‌رسد که انسان اینقدر درد بکشد. لگنم شکسته بود و رگ
سیاتیک لابه‌لای استخوانها، در حال قطع شدن بود. سوزش درد مچ پا که هیچی!

رسیدیم تهران. عصر بود. هرچه شور کردند، به نتیجه نرسیدند. روز چهارشنبه
بود. گفتند: باید شنبه شورا تشکیل شود. پزشکانی که می‌خواهیم، شنبه هستند.

اگر می‌خواست کار به شنبه بکشد، بدتر می‌شد. اینجاست که می‌گویم خداوند اگر بخواهد، انسان نجات می‌یابد.

یک پزشک آمد و گفت: من از طرف آقای ناطق‌نوری آمده‌ام. ایشان مرا فرستاده و گفته صیاد شیرازی را سریع برسانم به بیمارستان تهران.

دیدم که آن بیمارستان شخصی است. گفتم: صحیح نیست. اینجا بیمارستان ارتش است. بالاخره من ارتشی هستم.

فکر کردم که اصلاً نمی‌گذارند بروم. دیدم با قاطعیت مجوز خروج از بیمارستان
را گرفت. آمبولانس هم آورده بود. سریع من را رساندند به بیمارستان تهران.
در این ماجرا، آقای رفیق‌دوست نقش زیادی در فراهم کردن امکانات داشت.

مخصوصاً آمبولانسی که تازه از خارج رسیده بود و آمبولانس مدرنی بود، مأمور انتقال من کرده بود.

شبانه مرا برای عمل آماده کردند و صبح اول وقت یک عمل روی پایم صورت گرفت.
عمل بعدی را نمی‌توانستند انجام بدهند. عمل اول را روی پا انجام دادند که
پا از بین نرود، چون یکی از استخوانها بیرون آمده بود و مجبور شدند تا آن
را خارج کنند. عفونت کرده بود. به لطف خدا، با باقیمانده ی آن توانستند پا
را حفظ کنند. وگرنه باید قطع می‌شد.

یک هفته بعد، عمل دوم را انجام دادند. لگنم را پیچ کردند. الآن لگن من سه تا پیچ دارد.

من تا آن موقع خیلی گمنام بودم. کارهایی را که در کردستان و غرب شده بود،
یک عده می‌دانستند ولی بی‌سروصدا انجام می‌شد. به این هم دلخوش بودم. یادم
نمی‌رود، اولین کسی که به ملاقات من آمد، شهید رجایی بود. او با حالتی آمد
که همه را غافلگیر کرد. آن موقع نخست‌وزیر بود. چشم باز کردم و دیدم شهید
رجایی بالای سرم است. در اتاق تنها بودم. البته یک محافظ آنجا بود. پرسیدم:
شما چطور آمدید؟

گفت: هیچ‌کس نمی‌داند که من آمدم داخل، اشکال که ندارد؟!

گفتم: خیلی هم بهتر است.

این دیدار خیلی بر من اثر کرد. البته آیت‌الله خامنه‌ای هم محبت کردند و حدود دو ساعت آمدند و با من صحبت کردند.

به نظرم رسید که بهترین جای گزارش دادن همین‌جاست؛ چون توطئه‌ها نسبت به
حرکت نیروهای حزب‌الله در کردستان داشت شکل می‌گرفت. می‌خواستند بچه‌ها را
یکی پس از دیگری از صحنه خارج کنند. برای اینکه سندی باشد و مردم بدانند
زحمتی کشیده شده و ارتش و سپاه و نیروهای انتظامی دست به دست هم داده‌اند و
کارهایی کرده‌اند، از صدا و سیما آمدند. خیلی هم سخت بود که بنشینم. به
سختی روی چهارپایه نشستم و تکیه دادم که معلوم نشود در بیمارستان هستم. ولی
اگر در چهره من دقت کنید، معلوم می‌شود که در حالت ضعف هستم و دارم صحبت
می‌کنم. لباس چریکی هم به تن داشتم.

بعد از سانحه‌ای که برایم پیش‌آمد، حدود ۲۵ روز در بیمارستان بودم. از
آن‌طرف، در این مدت، یک بخش از اقداماتی که علیه تشکیلات مشترک ارتش و
سپاه، در منطقه  ی کردستان، طراحی شده بود، اجرا شد. برادران سپاه، به صورت
فوق‌العاده برای اینکه بتوانم وارد صحنه بشوم تلاش زیادی کردند؛ مخصوصاً
که زودتر و سریعتر به منطقه برگردم.

با این وضعی که داشتم و حتی برایم راه رفتن با عصا امکان‌پذیر نبود، با
تسهیلاتی که فراهم شد -که کمک آقای رفیق‌دوست خیلی موثر بود، برای اینکه
زودتر به منطقه برگردم- آمبولانس مناسبی در اختیار گذاشتند و من راهی منطقه
شدم. با وارد شدن به سنندج و محبتی که برادران همرزمم در ارتش و سپاه و
استانداری ابراز کردند، روحیه ی خوبی پیدا کردم برای اینکه با همان شرایط
به کار ادامه دهم.

مدتها بود که نگران آزادسازی بوکان بودم ولی بوکان از حد منطقه ی ما خارج
بود و به منطقه ی آذربایجان‌غربی و شمال‌غرب مربوط می‌شد. احساس مسؤولیت
کرده بودم که با فرمانده ی لشکر ارومیه و برادران سپاه در منطقه ی میاندوآب
هماهنگ کنیم که اگر آماده هستند آنها از میاندوآب پاکسازی کنند و ما هم از
طرف سقز.

از سپاه برادری به نام صوفی در میاندوآب بود که خیلی پرشور و حال بود و با
ما همکاری می‌کرد. خیلی علاقه‌مند و مشتاق بود که حرکت از میاندوآب به طرف
بوکان شروع شود. کار تا این حد پیش‌رفت که ملاقاتی بین من و فرمانده ی لشکر
۶۴ که سرهنگ زکیایی بود، صورت گرفت.

ایشان با اینکه این اقدام خارج از محدوده ی فرماندهی‌اش بود ولی چون چهره
ی متدینی داشت، حرف ما را متوجه شد که بوکان باید آزاد شود. همکاری دو طرف
لازم بود. این بود که با هلیکوپتر حرکت کردم به میاندوآب. جلسه‌ای در
اردوگاه یکی از یگانهای لشکر ۶۴ میاندوآب گذاشتیم. زمینه ، داشت آماده
می‌شد.

آن موقع مصادف شده بود با زمانی که زمزمه ی برکناری من از صحنه، قوت
می‌گرفت. برگشتیم به سنندج. هنوز پاکسازی بعضی از راههای کردستان مثل بانه و
سردشت مانده بود.

در آذربایجان غربی کار زیادی انجام شده بود. در آنجا، به صورت کلاسیک، فقط
لشکر ۶۴ حضور داشت. شاید در شهرهایی که دست خودمان بود، عناصری از سپاه هم
تلاش می کردند تا حضور داشته باشند ولی چون تمرکز نیرو و امکانات به صورت
گسترده ایجاد نشده بود -مثل کردستان- کاری از پیش نرفته بود. در حالی که
مسائل کردستان با آذربایجان‌غربی غیرقابل تفکیک است.

زمانی بود که حتی بین جاده ی ارومیه و خوی و آذرشهر -مخصوصاً بین ارومیه و
قوشچی- در شبها اصلاً تردد نمی‌شد. بین ارومیه و سرو ناامن بود. بین
چهارراه چدی در محور سیرو تا دیزج سیلوانا به طرف زیوه تا اشنویه ناامن
بود. یک مقدار امنیت به وسیله ی بارزانیهای پناهنده شده به جمهوری اسلامی
که اردوگاهشان آنجا بود، ایجاد می‌شد. واقعاً قابل تأسف بود و کراهت داشت
وقتی که به آن منطقه می‌رفتیم و تحت امنیت بارزانیها قرار می‌گرفتیم. منطقه
یجمهوری اسلامی بود ولی بارزانیها برای ما امنیت ایجاد کرده بودند. چون
خلأ نیروهای متشکل وجود داشت، این کارها را انجام می‌دادند.

در آن زمان، چند موضوع در پیش‌رویمان بود. یکی ادامه پاکسازیها در محورهای
کردستان و حتی گسترش این پاکسازیها به شهرهای بوکان و منطقه آذربایجان‌غربی
بود. دنباله‌اش باید ادامه پیدا می‌کرد.

یک قسمت نیز مربوط به جریاناتی بود که علیه ما شدت گرفته بود. البته من
زیاد هم در جریان نبودم؛ چون اصلاً کارم کار سیاسی نبود. فکرم، فکر سیاسی
نبود. بچه‌هایی که آنجا بودند، همه با هم مخلصانه کار می‌کردند و در صحنه
بودند. هرکس که از بیرون کردستان به منطقه وارد می‌شد، وحدت و یکپارچگی ما
را می‌دید. هیچ دوگانگی وجود نداشت. با هم خوب کار می‌کردیم. یک قرارگاه
واقعاً مشترک در محل ستاد لشکر ۲۸ درست کرده بودیم و همه با هم نماز
می‌خواندیم. از جمله اقداماتی که علیه این تشکیلات انجام می‌شد، این بود که
تشکیلات را حذف کنند.

سومین محور، گسترش جنگ در جنوب و غرب بود که عراقیها شروع کرده بودند و
روزبه‌روز اوضاع وخیم‌تر می‌شد و ما نگران شده بودیم. دشمن به نزدیکیهای
اهواز رسیده و آبادان محاصره شده بود. دیگر ذهن ما فقط در کردستان متمرکز
نبود. بنابراین، در بخشی از اقدامات فکری‌مان، در جلساتی که داشتیم، کارمان
را با آنجا ارتباط داده بودیم.

قبلاً هم اشاره کردم، تا این حد با برادرهای سپاه در مرکز هماهنگ کرده
بودیم و مسؤولیت پذیرفته بودیم که به صورت نمونه، حتی یک گردان هم که شده
سازمان و آموزش بدهیم. اقدامات عملی را برای کمک شروع کرده بودیم و خودمان
را از جبهه‌های جنوب جدا نمی‌دانستیم.

بعد از این حادثه، یعنی مجروحیت من، این سه محور را با هم جلو می‌بردیم.
یعنی پاکسازی به طرف شمال گسترش یافت، بررسی راجع به جنگ تحمیلی را آغاز
کردیم و کم‌کم آثار توطئه  ی عله قرارگاه عملیاتی و حذف من از صحنه پیدا
شد.

نامه‌ای آمد که به من ابلاغ شد: قرارگاه را به هم بزنم و به عنوان مشاور
فرمانده ی لشکر کردستان، در امر عملیات نامنظم، کار کنم. یعنی مسؤولیت من
از فرماندهی منطقه ی کرمانشاه و کردستان، محدود به کردستان شد، سپس از آنجا
هم محدود به مشاوره شد. تمام یگانهایی را که تحت اختیار من بود، از کنترل
من درآوردند. البته همه ی اقداماتی که ما انجام دادیم، درست بود. می‌توانم
با اطمینان بگویم که همه‌اش از روی صداقت و اخلاص بود. باورم هم نمی‌شد که
در جمهوری اسلامی، وقتی یک عده دارند مخلصانه و بی‌ریا می‌جنگند و هیچ
توقعی از کسی ندارند، با دست خالی هم می‌جنگند و کارها را به لطف خدا پیش
می‌برند، آنقدر مورد عنایت نباشند که حداقل بتوانند خدمت‌شان را ادامه
بدهند. سنندج، مریوان، دیواندره، سقز، بانه و سردشت در دست ضدانقلاب بود و
آزاد شد، محورها دست ضدانقلاب بود که در تأمین ما قرار گرفت و عملیات ادامه
پیدا کرد، سلطه‌ای که ضدانقلاب در منطقه داشت، از بین رفته و کم‌کم داشتیم
ضدانقلاب را در روستاها دنبال می‌کردیم. حالا یکدفعه تشکیلات را به هم
می‌زدیم، در حالی که هنوز کار تمام نشده بود.

یادم می‌آید که برای این مطلب نماز خواندم. وضو گرفتم و نماز حاجت خواندم.
در سه جمله جواب اینکه نوشته بودند قرارگاه را تحویل بدهم، نوشتم: ما به
دستور مرکز آمدیم و به دستور مرکز خواهیم رفت. باید شورای‌عالی دفاع دستور
بدهد تا ما برویم وگرنه همین‌جا هستیم.

این جواب را به نیروی زمینی دادم، چون نیروی زمینی ابلاغ کرده بود که شما
قرارگاه را به هم بزنید. توضیح دادم که کار تمام نشده. حالا یادم نیست
دقیقاً چه نوشتم. ولی کلاً این بود که همچنان سرکار هستم و نمی‌روم تا از
تهران و شورای‌عالی دفاع دستور برسد.

از حمایت و پشتیبانی مرکز اطمینان داشتم. چون کار را غیرمعقول می‌دیدم. ولی
غفلت کردم که جملاتی را که نوشتم، از نظر نظامی حالت طغیان و سرپیچی و
تمرد دارد. این مدرک دیگری شد. مستندترین مدرک که بنی‌صدر به تحریک
اطرافیانش همه‌جا بگوید: ببینید، این همان است که می‌گفتم. طغیان و
تمردکرده.

بنی‌صدر نامه‌را مستقیم برده بود خدمت حضرت امام که صیادشیرازی تمرد کرده.
حضرت امام مرا که نمی‌شناخت. ایشان هم طبق همان اعتقادی که به اصول دین
داشتند، دستور داده بودند: با ایشان طبق مقررات رفتار کنید.

مقررات یعنی چه؟ نه تنها برکناری با قاطعیت، بلکه گرفتن درجه و حتی دادگاهی
کردن. البته اینها تا این حد مسأله را غلیظ نکرده بودند. ولی آماده بودند
که اقدام کنند و کاری انجام بدهند، منتها من نمی‌دانستم در تهران چه
می‌گذرد.

بعدها متوجه شدم که پیرو این مسأله، در سراسر ایران پیچید که چنین کاری شده
و همه این را توطئه ی روشن بنی‌صدر می‌دانستند. این حادثه نقش عجیبی در
روشن شدن چهره  ی بنی‌صدر داشت. حالا اینجا مسأله ی شخصی بود ولی عملاً یک
محور سیاسی هم پیدا کرد. یعنی دلیل روشنی به دست همه ی مسؤولان افتاد که
چقدر بنی‌صدر نسبت به کارهایش نادان است و یا واقعاً نسبت به اوضاع سوءنیت
دارد. این مطلب خیلی مهم بود.

شاید هم بسیاری از این حوادث را من متوجه نشدم. ولی ائمه جمعه بزرگ آن زمان
مثل: شهید آیت‌الله دستغیب، شهید آیت‌الله مدنی، شهید آیت‌الله اشرفی
اصفهانی، آیت‌الله خادمی از اصفهان و شهید آیت‌الله صدوقی از یزد خدمت امام
رفته بودند.

داشتند به شدت، با استفاده از آن سند، با من به عنوان متمرد برخورد
می‌کردند. دیگر مسأله عوض شده بود. حتی یادم هست فرمانده لشکری که خود من
بر سر کار گذاشته بودم، چقدر دورو و مزدورانه عمل کرد. آمد و به من نصیحت
کرد: شما به حرفها گوش کن و بیا بغل دست من کار کن.

در صورتی‌که با ایشان مسأله‌ای نداشتم که موضوع بغل دست کار کردن سخت باشد.
اصلاً ایشان اگر بالای سرش نبودم، برای کار مشکل داشت و اگر خودم بودم، تا
اندازه‌ای می‌شد از تخصصی که داشت استفاده کرد. به او محکم تذکر دادم: تا
روزی که من اینجا هستم، یادت باشد همچنان فرماندهی برقرار است و شما نباید
کاری بکنید.

حالا دیگر چه اقداماتی کرد، نمی‌دانم.

در جواب نامه ی من هم یک تلکس آمد. طول پاسخ ۹۴سانتی‌متر بود! مطالب عجیب و
بدوبیراه گفته بودند. این جواب از طرف نیروی زمینی آمده بود.

نیروهای ما و نیروهای حزب‌الله داشتند کلافه می‌شدند.

خودشان را به آب و آتش می‌زدند که مبادا فرماندهی از بین برود و من از صحنه
خارج شوم. برای این کار، بچه‌های سپاه در همه‌جا در تلاش و دوندگی بودند.
این حالتی که عرض کردم، در مورد روحانیت هم وجود داشت؛ مخصوصاً ائمه جمعه و
نمایندگان خط امام و آن بزرگواران که نام بردم، خیلی تلاش کردند.

بعد از این، نامه‌ای آمد که به صورت مختصر و مفید نوشته بود: شما از امروز برکنار هستید و باید از منطقه خارج شوید.

همان موقع با سرهنگ زکیایی، فرمانده لشکر ۶۴ در میاندوآب جلسه داشتم. خیلی
جالب بود. با هلیکوپتر رفتم آنجا. هماهنگ کردیم و واحدی که باید عمل
می‌کرد، مشخص شد. به فرمانده ی واحد گفتم به مقر سپاه بیاید تا نسبت به
عملیات توجیه‌اش کنم. همچنین به او وقت بدهم که چه موقع وارد عملیات شود.

تیپ، فرمانده ی خیلی خوبی داشت. حداقل مرد بود و مروت داشت. در آن جلسه، من
روی ویلچر نشسته بودم و داشتم صحبت می‌کردم. نقشه را نشان دادم. گفتم: این
منطقه شماست و مأموریت شما این است که بروید طرح‌ریزی کنید و آماده شوید.
بعد می‌آیم طرح‌تان را می‌بینم.

دیدم فرمانده ی گردان عمل‌کننده با حالت حجب و حیا نگران است و می‌خواهد چیزی را بگوید، ولی عقب می‌اندازد.

پرسیدم: تو چه می‌خواهی بگویی؟

گفت: حقیقتاً یک نامه آمده که در منطقه شما هیچ‌کاره هستید و هیچ مسؤولیتی
ندارید. حالا شما این دستور را به ما می‌دهید. ما نمی‌دانیم چکار کنیم؟

فرمانده ی تیپ خیلی ناراحت شد و با یک حالت عصبانیت گفت: صحبت نکن، حرف نزن.

نگو او هم می‌دانسته ولی روی احترامی که داشته و می‌دانسته که بچه‌ها چه
خدماتی کرده‌اند و من هم جزو آنها بودم، چیزی نگفته. حتی شنیدم وقتی بیرون
رفته بود، بگومگویی رخ داده، اصلاً می‌خواسته فرمانده گردان را بزند که تو
چه جرأتی کردی این حرف را زدی. اینها را من می‌گفتم. تو چرا جلوی جمع گفتی.

البته در آنجا خودم را نگه داشتم و گفتم: اشکال ندارد. من هم الان دستور اجرا به شما ندادم. گفتم فعلاً بروید طرح‌ریزی کنید.

این‌طوری توجیه کردم که آبروی همه حفظ شود.

بعدها فهمیدم که همان فرمانده لشکر، این نامه را حتی به آشپزخانه هم
فرستاده. یعنی علاوه بر واحدهای اجرایی و رزمی، تا رده ی آشپزخانه هم ابلاغ
کرده که صیادشیرازی هیچ‌کاره است.

دیدم وضعیت خیلی خراب شد. البته قبل از آمدن به منطقه یک هماهنگی ضمنی با
آیت‌الله خامنه‌ای داشتم. ایشان واقعاً پشتیبان من بود و راهنمایی‌هایشان
خیلی اثر داشت. تماس گرفتم و گفتم که وضعیت به اینجا رسیده و نامه را
همه‌جا پخش کرده‌اند که هیچ‌کاره‌ام، بازهم بمانم یا نه؟

ایشان فرمود: دیگر درنگ نکن و آنجا نمان. سریع منطقه را ترک کن.

فهمیدم خدمت حضرت امام هم رفته‌اند و حضرت امام فرموده‌اند: با او طبق قانون برخورد کنید.

آنها بررسی کرده بودند که طبق قانون با کسی که تمردکرده چه می‌کنند؟ درجه
اصلی‌ام سرگرد بود. دو درجه گرفتم و سرهنگ تمام شده بودم. ابلاغ شد؛ درجه
ی مرا پس‌گرفتند و از فرماندهی هم سلب شدم. چون مصدوم بودم، باید خودم را
به ستاد مشترک معرفی می‌کردم. یعنی مرا از نیروی زمینی هم بیرون کردند.

با این شرایط، همه چیز قابل تحمل بود ولی از نیروی زمینی رفتن، خیلی مشکل
بود. هم علاقه داشتم در نیروی زمین بمانم و هم اینکه این مطلب را گران
می‌دانستم. مگر چه کار کرده بودم که مرا از نیروی زمینی بیرون کنند؟

با آیت‌الله خامنه‌ای مشورت کردم که تا اینجا همه‌چیز را تحمل کردم، این
یکی را نمی‌توانم تحمل کنم. چه معنی دارد که مرا از نیروی زمینی اخراج
می‌کنند؟

ایشان با خونسردی فرمودند: مسأله‌ای نیست. با حوصله و خونسردی این را هم اجرا کن و خودت را به ستاد مشترک معرفی کن.

 

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.