آقای کاندیدا روز گذشته رفته بود روستای بالایی و سخنرانی کرده بود و تصمیم داشت به روستای ما بیاید و ما را پریزنت (ریاست)کند.
من هم از کوه های روستای بالایی مقداری گیاه دارویی خاص جمع کرده بودم و برای برگشتن به روستای خودمان منتظر ماشین بودم که آقای کاندیدا مرا سوار کرد.
پرسید ” چطوری می تونم توی روستا رای جمع کنم؟ “
جواب دادم ” ما توی روستا نیاز به یک پل داریم، بیشتر از چهل سال است که هر کاندیدایی اومده و قول داده که این پل رو درست کنه رای آورده…
تو هم اگه قول بدی درستش کنی حتماً بهت رای میدن . “
خوشحال شد و کلی پوستر،زندگی نامه و بروشورهای تبلیغاتی و … روی زانو من گذاشت و گفت ” می تونی مسئول ستاد انتخاباتی من توی روستاتون بشی؟ “
چیزی نگفتم تا وسط راه پیاده ام نکنه…
شروع کرد در فواید شرکت در انتخابات برای مخاطب یک نفره اش سخنرانی کرد.
وقتی رسیدیم اول روستا با خونسردی گفتم “نه نمی تونم . “
با تعجب نگاهم کرد و پرسید “چرا؟ “
همه ی کاغذهایش را روی زانویش گذاشتم و گفتم
” توی روستا هیچ کس حتی زنم هم حرف من رو قبول نداره، اگه برات تبلیغ کنم ممکنه یک رای هم نیاری.
فقط چون زحمت کشیدی منو رسوندی اسمت رو روی یه تیکه کاغذ بنویس بده تا بهت رای بدم.
با لبخند صداقتم را تحسین کرد و گفت ” تو که این قدر مردم روستا رو خوب می شناسی، توصیه دیگه ای نداری؟”
گفتم ” چرا دارم، اگه رای آوردی هر کاری می کنی بکن اما پل رو درست نکن !!! “
متعجب تر از قبل پرسید “چرا؟ “
گفتم “چون باید برای دور بعدی هم رای جمع کنی. “
ثبت دیدگاه